فرصتی برای خوشبختی
چراغ راهنمای عابر پیاده قرمز شد. درست مثل آدمک چراغ قرمز (و حتی بیحوصلهتر و کلافهتر!) پشت خطهای سیاه و سفید ایستاد. مثل اسبهای سرکش و رام نشدنی، در انتظار رد شدن جلو و عقب میرفت. ماشینها با سرعت از روبهرویش میگذشتند. با این حال پیش از آن که چراغ سبز برای عابرهای پیاده روشن شود، او به آن سمت خیابان رسیده بود.
تصویرگری: فریبا دیندار، تهران
غروب خسته و کلافه روی بند زمان تاب میخورد.تشنگی گلویش را چنگ میزد. تا خانه راهی نمانده بود. از شیر آب کنار پارک آب خورد. به اطرافش نگاه کرد. کسی به او توجهی نداشت در حالی که در دل زرنگی خودش را تحسین میکرد، از جلوی گربهای که زیر نیمکت لم داده و دستهایش را میلیسید. عبور کرد. در خانه باز شد. همسایه واحد روبهرویی از خانه بیرون آمد. خودش هم نفهمید چهطور جواب سلامش را داد. پلهها را دو تا یکی بالا رفت. وارد خانه شد. بوی تاریکی و سکوت مثل بوی تعفن آزارش میداد. کلید برق را زد. کلاسورش را روی پیشخان آشپزخانه گذاشت و پنجره آشپزخانه را باز کرد تا هوا در خانه جریان یابد. تلنبار ظرفهای شستهنشده به او نیشخند میزدند. دکمه تلفن را فشار داد. صدای خودش را شنید که درخواست گذاشتن پیام را میکرد. دقایقی بعد از سوی صدایی ناشناس متوجه شد که در آزمون پذیرش مؤسسهای که درخواست کار کرده بود موفق شده. برق خوشحالی در چشمانش جهید. آستینهایش را بالا زد و مشغول شستن ظرفها شد. سینک ظرفشویی از بار ظرفهای کثیف نفس راحتی کشید. در یخچال را باز کرد. جز چند عدد تخممرغ و کمی کالباس و یک بطری آب چیز دیگری در آن نبود. تخممرغها را برداشت تا برای خودش نیمرو درست کند. دیگر حال و حوصله کالباس را نداشت! بعد از غذا به مادرش تلفن زد و خبر داد که کار پیدا کرده است. صدایش سکوت خانه را میشکست: «بله مادر، من هم خوشحالم! دانشگاه؟ بله... بله! خوب پیش میرود! حال پدر خوب است؟ سعید چهطور؟ هنوز هم اردکش را دارد؟...» تلفن را که گذاشت به این فکر کرد که چهقدر دلش برای شهرشان، خانواده و دوستان قدیمیاش تنگ شده. دلش برای خودش هم تنگ شده بود!
صدای اذان را که شنید دلش پرکشید که به آسمان نگاه کند. این قانون مخصوص خودش بود. هر چند مدتها بود که همه قانونها را زیرپا گذاشته بود. اما این بار... وارد اتاق شد تا از پنجرهای که رو به کوچهپشتی باز میشد و بر مسجد محل هم مشرف بود، به آسمان نگاه کند. با ورود به اتاقش چشمش به عکسهای خانوادگیاش افتاد. دوباره احساس دلتنگی کرد. عکس بچگی خودش را دید که ظرف دانه را در دست دارد و غازها به دنبالش هستند و او در حالی که به لنز دوربین خیره شده ، با نگرانی از این که با این همه غاز چه کند بغض کرده! لبخند بزرگی بر چهرهاش غالب شد. به آسمان نگاه کرد. هنوز هم فرصت
داشت. خوشبختی او را قورت داده بود...
مهجبین شیراوندی خبرنگار افتخاری از اسلامشهر
قافله عمر
قطار آمده بود. به او گفتم: «دلم برایت تنگ میشود.» بیتفاوت به سمت پلهها رفت. فریاد زدم: «صبرکن!» برگشت و به من نگاه کرد. به طرفش دویدم. در آغوشش گرفتم. گونهاش را بوسیدم. گفتم: «کاش بیشتر با من میماندی.» گفت: «نمی شود، باید بروم.» سوار قطار شد. سوت قطار در گوشم طنین انداخت. در قطار بسته شد و به راه افتاد. دنبال قطار دویدم و از پنجرههای قطار به او نگاه کردم. قطار پیچید و از نگاهم دور شد. در حالی که اشک در چشمانم جمع شده بود، فریاد زدم: «خداحافظ کودکی.»
تصویرگری: الهه صابر، خبرنگار افتخاری، تهران
مدتها در ایستگاه قطار نشستم و اشک ریختم. تحمل دوریاش برایم خیلی سخت بود. اشک چشمهایم را پر کرده بود و چشمهایم جایی را نمیدید. اشکهایم را پاک کردم و به دوروبرم نگاه کردم. قطار دیگری در ایستگاه ایستاده بود. از روی صندلی بلند شدم و به طرف قطار رفتم. دختری از قطار پیاده شد و روبهرویم ایستاد. دقیق نگاهش کردم. چهقدر شبیه من بود. دختر گفت: «سلام! من نوجوانیات هستم.» من مات و مبهوت به دختر نگاه کردم و چیزی نگفتم. دختر سری تکان داد و گفت: «چه استقبال گرمی!» به خودم آمدم و گفتم: «سلام.» دختر لبخندی زد. من هم با لبخند کمرنگی جوابش را دادم. دختر دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «باید به وضعیت جدید عادت کنی.» بعد لبخندی زد و گفت: «زودباش، باید برویم خانه. مادر نگران میشود.» به طرف خانه به راه افتادیم. با خودم گفتم: «این قافله عمر عجب میگذرد!...»
شیرین جعفری از تهران
تکنیک در داستان
استفاده از شیوههای نو داستاننویسی و شکلهای مختلف روایت صرفاً برای مرعوب کردن خواننده نیست. وقتی صحبت از شیوههای روایت مثل دانای کل، سوم شخص، من راوی و... میشود برای این نیست که نویسنده نشان بدهد اطلاعات خوبی از داستاننویسی دارد، بلکه برای آن است که باورپذیری داستان بیشتر شود و خواننده خود را به لایههای زیرین اثر ببرد. در این داستان اگر نویسنده به جای من راوی از شیوه دیگری استفاده میکرد، در همان آغاز با این سؤال خواننده روبهرو میشد که جایگاه این ایستگاه در واقعیت کجاست، اما حالا میتواند از آن بگذرد و بگوید راوی دارد خیالپردازی میکند و با ایستگاهی خیالی گذر عمرش را به نمایش گذاشته است.
قول
امسال هم درخت حیاط خانه ما سیب نداد. نگرانم که نکند طاقت پدر تمام شود و بخواهد درخت را قطع کند. چندبار گفته که اگر امسال سیب ندهد، حتماً آن را قطع خواهد کرد. درخت خوبی است. همیشه سبز است و سایه بزرگی دارد. ما خیلی دوستش داریم و دلمان نمیخواهد قطع شود، هر چند سیب نمیدهد.
یک روز پدر خسته از سرکار آمد. نگاهش به درخت سیب بیبار افتاد. برقی در چشمانش درخشید که مرا ترساند و به سمت زیرزمین رفت. وقتی برگشت، یک اره زنگ زده دستش بود. یک دفعه دلم ریخت. باورم نمیشد این پایان کار درخت باشد. خشکم زده بود و نمیتوانستم کاری کنم. ایستاده بودم و با چشمانی وحشت زده، نزدیک شدن پدر به درخت را نگاه میکردم.
پدر به درخت رسید و اره را روی تنه آن گذاشت. درست مثل یک قربانی. نفهمیدم از کجا سروکله خواهرم پیدا شد و جلوی پدر ایستاد و گفت: «نه، آقا جون خواهش میکنم این کارو نکن. من بهت قول میدم سال دیگه سیب میده...»
فکر نمیکردم پدر قبول کند، ولی در کمال ناباوری، پدر کوتاه آمد و درخت بیثمر را بخشید. اما با مهلت یک ساله.
حالا یک سال از آن روز میگذرد و درخت پر از سیب شده، ولی دیگر خواهرم نیست تا اولین سیبهای درخت را ببیند.
مریم بیضایینژاد
خبرنگار افتخاری از کرج